من از قصه زندگی ام نمی ترسم...
من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم...
ای بهار زندگی ام اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد برگرد
باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا
باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده.
بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم بدان که قلب من هم شکسته بدان که روحم از همه دردها خسته شده.
این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد.
بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام
سالهای پیش بال آسمانی داشتیم
بال پرواز کران تا بی کرانی داشتیم
روزها گردی اگر بر روی دلها می نشست
شب که می شد سنت خانه تکانی داشتیم
نذری روز ظهر مهدی موعودمان
صبح ها ، چله به چله ، عهد خوانی داشتیم
گاه گاهی جمعه ها اهل زیارت می شدیم
گاه گاهی میل سجده ، جمکرانی داشتیم
ثانیه ثانیه هامان پای آقا می گذشت
آی مردم ، یک زمان ،صاحب زمانی داشتیم
آی مردم ، یک زمان ، صاحب زمانی داشتیم . . .
کدام نقطه ی این خاک زیر پا ی تو نیست
کدام پاره ی خورشید آشنا ی تو نیست ؟
بگو کدام نسیم شکفته در واد ی است
که ذهنش آینه بندانی از صفا ی تو نیست ؟
تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات.....
تو تنها باش و من تنهای تنها
که دارم وقت تنهایی سخن ها
نگاه عاشقم تا آسمانهاست
مرا تا عرش اعلا نردبان هاست
نماز خلوتم را صد قنوت است
کلام شعر تنهایی سکوت است....
جزنفس زدن برای ِتو کاری ندارم
هر چی دارم قسم میخورم از تودارم
تو اومدی زندگیم رنگ ِ بهار شد
دلواپسی رفت روزام قشنگ شد
چطور انکار کنم خوشبختم کنارت
آخ ِ مگه میشه نباشم ثانیه ها به یادت
این که سَهم منی کار خدا بود
حتی دیدن ِ کسی مثل تو محال بود
دیدن خیانت نامردی تهمت از هَمه
شانس زندگی دوباره تو دستای ِمَنه
شاید تو یه مجنونی توقرن ِ جدید
توکسی هستی که دنیا به خودِش ندید
مرز عشق و باوری مثل لمس ِ خوشبختی
نمیدونم کسی دیده مثل ِ تو مردونگی
خلاصه با تو همه دردام تموم شد
دفتر ِ شعر تنهایی برای همیشه بسته شد....