نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

تو تنها باش و من تنهای تنها

که دارم وقت تنهایی سخن ها

نگاه عاشقم تا آسمانهاست

مرا تا عرش اعلا نردبان هاست

نماز خلوتم را صد قنوت است

کلام شعر تنهایی سکوت است....

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

جزنفس زدن برای ِتو کاری ندارم

هر چی دارم قسم میخورم از تودارم

تو اومدی زندگیم رنگ ِ بهار شد

دلواپسی رفت روزام قشنگ شد

چطور انکار کنم خوشبختم کنارت

آخ ِ مگه میشه نباشم ثانیه ها به یادت

این که سَهم منی کار خدا بود

حتی دیدن ِ کسی مثل تو محال بود

دیدن خیانت نامردی تهمت از هَمه

شانس زندگی دوباره تو دستای ِمَنه

شاید تو یه مجنونی توقرن ِ جدید

توکسی هستی که دنیا به خودِش ندید

مرز عشق و باوری مثل لمس ِ خوشبختی

نمیدونم کسی دیده مثل ِ تو مردونگی

خلاصه با تو همه دردام تموم شد

دفتر ِ شعر تنهایی برای همیشه بسته شد....


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

جزخودم کی ازدلم خبرداره؟

چشام وببین رنگ ِشب داره

دستام مثل بید تودست باد ِ

تک تک ثانیه ها مثل یه سال

ِ همه میگن چرا حالت خرابه؟

آخه هرجا میرم با منی ‚سایه به سایه

همه میگن رفته لیاقت نداره؟

ولی دلم جزاون کسی ونداره

به هر در میزنم بازم توبرگردی

بیای اینجا دوباره ‚ دنبالم بگردی

بازم دیوار دیوارهمه جا دیوار

کجایی؟ برگرد طَبیب ِ دل ِ بیمار

تمام گوشه گوشه ی این خونه ردپات

ِ یادگاری ِ چشات هنوزم توی ِ قاب

ِ دیگه بعد تو ‚تو نه شما بی کس و کارم

نفس ِمن تویی بادنیا کاری ندارم

کاری با دنیا ندارم چون تونیستی

هرچند که بعد من توتنها نیستی...


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

یه تابوت ویه کفن وجنازه ی بی جون

بعد مرگم هنوزم توی فکر نگاه اون

یه قبرخالی یه سنگ به اسم ِ

اون نوشته بازگشت همه به سوی او

چشاش بازه شاید توبین همه باشی

اشک بریزی یکم پشیمون باشی

حتی شده یه لحظه جای من باشی

زبونم لال دیگه حتی زنده نباشی

توخیالم چقد خودم وکنارت دیدم

که آخرش لباس سفید تنت دیدم

ازاون شب دیگه سیاه پوشیدم

تورو هر لحظه کنار اون دیدیم

برای زندگی بی تو بهونه ای ندیدم

هر لحظه دنیاجهنم بود که من دیدیم

شبای تارم به جای تو اشکم و دیدیم

سربه دیوار زدم تورو پیشم ندیدم...


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

         به سراغ من اگر می آیید،

پشت هیچستانم.

    پشت هیچستان جایی است.

               پشت هیچستان رگ های هوا ،

پر قاصد ها ییست که خبر می آرند،

از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک .

روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران   ظریفی است که صبح،

         به سر تپهی معراج شقایق رفتم

پشت هیچستان ،

                چتر خواهش باز است:

       تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

           زنگ باران به صدا می آید.

آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی، سایه ی   نارونی تا ابدیت جاریست.

به سراغ من اگر می آیید،

                            نرم و آهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد چینی نازک

                     تنهایی من....


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد

تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد

بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من

که بغض آشنای ابر گریه می خواهد

بهاری کن مرا جانا،

که من پابند پاییزیم

آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد

چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی

که حتی

گریه های بی امانم،

گریه می خواهد...


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

خیلی وقته دیگه بارون نزده

رنگ عشق به این خیابون نزده

خیلی وقته ابری پر پر نشده

دل آسمون سبک تر نشده

مه سرد رو تن پنجره ها مثله

بغضه توی سینه ی منه

ابر چشمام پر اشکه ای خدا

وقتشه دوباره بارون بزنه

 

خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده

قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده

 

بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست

کوه غصه از دلم رفتنی نیست

حرف عشق تو رو من با کی بگم

همه حرفا که آخه گفتنی نیست

 

خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده

قلبم از دوری تو بد جوری دلتنگ شده

خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده

قلبم از دوری تو بد جوری دلتنگ شده...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

نمی دانم اینها که می گویم مناجات است یا درد دل ... اما می دانم که درد است ... درد است اینکه مناجات هایم با تو دیر می شود ... درد است اینکه به کلبه دلم با تو سر نمی زنم ... به تاریخ مناجات قبلی ام نگاه کردم ... انگار که سالهاست با تو سخن نگفته ام ... دلم تنگ توست . چه کنم از دست این منِ من ... که تا هوای مناجات می کنم ُ وسوسه ای در دلم می اندازد و هوایی ام می کند . چه کنم ... تو به دادم برس . کم کمک به سال می رسد دوری ام از کتابت ... که همنشینش شده بودم ... شاید از سال بگذرد مناجات خواندنم از صحیفه ات ... دلم را غبار گرفته ... فکرم راکد شده ... قلبم خاموش شده ... و نمی توانم حضور کودکی شیرین در زندگی ام را بهانه ای برای همه اینها کنم ... انگار که نفسم بهانه می خواست ... می اندیشیدم که حضورش رنگ تو را برایم پررنگ تر کند ... اما نفسم نمی گذارد ... گرچه کودکم پاک تر از همه پاکی هاست . گه گاه که برایش از تو و کناب و دوستانت می گویم ُ مانند فرشته ها به من گوش می دهد . آنچنان آرام که گویی لالایی آشنایی برایش می خوانم . پس او نیست سبب همه بی مهریم ... هرچه هست می دانم که تنها و تنها چاره اش پیش توست . کمکم کن مهربانم . راهی برایم بگشا . همتی در من بگمار تا بسی بهتر از گذشته با تو خلوت کنم ... بیچارگیم را تنها تو می دانی و تنها تویی که همیشه با من می مانی ... و دردم را تنها تو درمانی ... تو که مهربان ترین مهربانانی ....


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:, توسط |

تو همانی که در درون تاریکم نوری روشن کردی که با آن ببینم ...

تو همانی که در درونم قلبم را قوت بخشیدی ...

تو همانی که در درونم طنین صدایی انداختی که با آن از تو بخواهم ...

هر چیز کوچکی را در زندگیم از تو بخواهم ...

هر ذره ای که از گلویم پایین می رود را ...

هر نفسی که فرو می برم را ...

هر لحظه ای که آسوده چشم بر هم می گذارم را ...

و هر آنی که با یاد توام را ...

محبوبم .. .تو بهتر از هر کس مرا می شناسی و به نامهربانیم و جفا کاریم آگاهی ...

این بار از تو می خواهم یادت را در قلبم پیوسته کنی  آنچنان که با یاد تو برخیزم با یاد تو بنشینم با یاد تو لقمه فرو برم با یاد تو نگاه کنم و با یاد تو چشم بر هم بگذارم ...

این را از روشنای درونم که شعله اش را خود برافروختی می گویم

                 خواندم تو را تا اجابت کنی مرا ..


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:, توسط |

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:, توسط |

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:, توسط |

 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:, توسط |

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, توسط |

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, توسط |

دیشب خیلی خسته بودم، واسه همین تصمیم گرفتم زودتر بخوابم. تازه چشمم رو هم افتاده بود که یه دفعه از خواب پریدم. از رختخواب بلند شدم و دیدم همسایه پایینی مهمون داشته و حالا هم دارند تشریف می برند. تو مراسم و مهمانی ها به محض اینکه اعلام رفتن کنیم، خداحافظی ها از همون کف زمین که نشستیم شروع میشه و تا چشم کار میکنه، تا جایی که همدیگه رو اندازه یه مورچه می بینیم، ادامه پیدا میکنه: خب احمد آقا ، صغرا خانم! “خیلی زحمت دادیم، با اجازه تون از حضورتون مرخص میشیم.” با گفتن یه همچین جمله ای، تراژدی سریال یانگوم وار خداحافظی شروع می شه. بیشتر از چهل بار توی خونه یارو خداحافظی می کنیم. حالا حساب کنید مثلا ۶ نفر آدم اومدن مهمونی و حالا دارن می رن بیرون. به طور مستمر و بی وقفه همه می گن: «خداحافظ» صاحب خونه بدبخت، پس از کلی پذیرایی و دولا و راست شدن حالا باید به اتفاق اهل و عیال بره دنبال مهمون ها، مستمراً جواب خداحافظیه اونا رو بده: “خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ ، قربون شما ، خداحافظ ، خداحافظ ، ببخشید بد گذشت، خداحافظ ، خداحافظ…” حالا اومدن دم در: ” … خب اصغر آقا ببخشید مزاحم شدیم ، تو رو خدا شما هم یه شب تشریف بیارین. “خداحافظ ، خداحافظ ، چشم، حتماً مزاحم میشیم، سلام برسونین ، خداحافظ ، خداحافظ…” توی این دسته اگر تعداد خانم ها از دو نفر بیشتر باشه که دیگه واویلاست. تازه دم در خونه یادشون می افته دستور پختن قورمه سبزی و رنگ موها و آخرین خریدها و جدیدترین دکوراسیون رو به هم بگن و تو تمام این مدت صدای دلنشین «خداحافظ ، خداحافظ» مرتباً به گوش می رسه. حالا همه سوار ماشین شدن و سرنشینان از چهار طرف ماشین تا کمر بیرون اومدن و دارن دست تکون می دن: “خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ “راننده هم برای عرض ارادت اون موقع شب ۵ تا ۶ بوق به معنی «خداحافظ» برای مستقبلین میزنه. حالا دیگه ماشین رسیده ته کوچه و این بار دیگه فریاد می زنن: “خداحافـــــــــــــظ ، خداحافـــــــــــــــظ ، خداحافـــــــــــــظ…” آخه یکی نیست بگه مگه میخواین برین سینه کش قبرستون که دل نمی کنین از هم!؟ تازه فردا ساعت ۱۱ صبح یکی از خانم هایی که دیشب مهمون بوده زنگ میزنه به صغرا خانم و میگه: “صغرا جون ممنون بخاطر پذیرایی دیشب؛ والله زنگ زدم بگم دیشب این بچه ها حواسم را پرت کردن یادم رفت ازت خداحافظی کنم!!!”

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, توسط |

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یک روز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد،من آویزونش کردم تا خشک بشه.........

حالا من کى مى تونم برم خونه مون ؟!!


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, توسط |

لالا لالا گل زیره

بابا دستاش به زنجیره

میگه هرگز نگو دیره

که هر روز، روز تقدیره

 

لالا لالا گل گندم

چی اومد بر سر مردم

میون آتش افتادیم

شدیم از روی دنیا گم

 

لالا لالا بد آوردیم

به نام زندگی مردیم

خیانت شکل یاری شد

زیاران پشت پا خوردیم

 

لالا لالا گل لاله

حریم عشق پاماله

سیاهی رنگ هر سفره

سر هفت سین هر ساله

 

به نام عشق وآزادی

غم این خلق می خوردند

ولی با دست خود ما را

به قربانگاه می بردند

 

کجایند آن همه دلسوز

در این هنگامه ی ماتم

که رفتند و رها کردند

من و ما را به حال هم

 

لالا لالا گل مریم

شکسته حرمت آدم

شدیم آواره ی عالم

چرا تشنه به خون هم

 

رهایی ریشه ی ما بود

همه اندیشه ی ما بود

ولی در آن روی سکه

تبر بر ریشه ی ما بود

 

گل و گلدون و گلخونه

شده امروز یه ویرونه

سر فواره ها خونه

ببین مردن چه آسونه

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, توسط |

میدانم نمی شود معنا کرد ...

زندگی زیباست اگرچه سخت است...

جاده ای است هموار اگرچه پرپیچ و خم است...

دفتری است کوچک اگرچه پر معناست...

آسمانی است آبی اگرچه گاهی بارانی...

خاطراتش زیباست اگرچه پر معماست...

و در آخر ...

دریایی است طوفانی که ساحلش آرام و قرار ندارد....


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, توسط |

باتفنگش نتوانسته شکارم بکند *** رفته با مطرب و اینترنت وسازآمده

است

ناوگانش نتوانسته مهارم بکند *** رفته با لُعبتک؟ چشم نواز آمده است

بمب وموشک نتوانسته بترسانندم *** فیس بوک و توییتر شایعه ساز آمده است

شیمیایی زد ومن باز عقب ننشستم *** با کراک و هروئین تاخت و تاز آمده است

چون لگن شد اثر ناو هواپیمابر *** پخش مه پاره زمه واره به ناز آمده است

بس که از نغمه قرآن و دعا می ترسد *** با رپ و عربده و تپ تپ جاز آمده است

فتنه هایش به بصیرت همه خنثی کردم *** رفته با ساحر و با شعبده بازآمده است

ایسم ها شرقی وغربی همه رسوا گشتند *** فرقه پردازی وعرفان مجازآمده است

من جوانم چوعلی اکبری الگوی من است *** مشق و تدبیرم از او روح نواز آمده است

گر بحقیم، ازانبوه عدوباکی نیست *** مرگ خونین وسعادت به ترازآمده است

من به یک ضربه کنم، چاره ی مکر دشمن *** مبطل منکر و فحشاء نماز آمده است

دشمنی کو به دوصدحیله ز در بیرون شد *** گرکه غفلت کنی از پنجره باز آمده است

جز دو روزی دگر از دولت او باقی نیست *** استقامت کنی آن محرم راز آمده است

بینم آنروز شودبمب ومسلسل خاموش *** بانگ «مَن مهدی ام» ازسوی حجاز آمده است بنگر، چشم جهان رو به حقیقت واشد *** موج اسلام محمد به فراز آمده است


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:, توسط |

او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ

وقتی که فشردمش به آغوش تنگ لرزید دلش ، شکست و نالید که :

آخ ای شیشه چه می کنی تو در بستر سنگ ؟


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:, توسط |

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم…

اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم…

اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم… اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. .....…


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:, توسط |

هنوز كاملا در قبر زندگي جابجا نشده بودم كه يكباره احساس كردم دستي آشنا و مضطرب سنگ قبرم را مي كوبد

لحظه اي بعد روح سرگردانم با ديدگان اشك آلود از لابلاي خاك قبرم به كنارم آمد

بدون هيچ گفتگو دستم را گرفت و از زيذ خاك بيرونم كشيد. نگاهي به سنگ قبرم كرد و گفت:

ببين....اين بشر دروغگو...حتي پس از مرگ تو هم... به حقيقت و آنچه را كه مربوط به توست پشت پا زده.

راست مي گفت. بروي سنگ قبرم نوشته بودند: در سال هزار و سيصد و شصت و هشت متولد و در سال هزار و سيصد و هشتاد و هفت مرد. دروغ بود.

سال شصت و هشت سالي بود كه من مردم و زندگي من پس از سالها مرگ تحميلي در سال هشتاد وهفت شروع شد.

سنگ قبرم را وارونه كردم تا حقيقت را بنويسم.

روحم اين بار با خنده گفت:

فراموش كن اين مسخره بازيها را. به كسي چه مربوط كه تو كي آمدي و كي رفتي...برو بخواب.

راست مي گفت. من هم خنده كنان رفتم و خوابيدم. چه خوابي...چه خواب خوبي.

كاش همه مي فهميدند.

كاش همه مي فهميدند

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:, توسط |

همره باد از نشیب و فراز کوهساران از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران می خراشد

قلب صاحب مرده ای را سوز سازی سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،‌اشک نیازی مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر این منم !

فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در باز کن در باز کن ...

تا ببینمت یکبار دیگر چرخ گردون از آسمان کوبیده اینسان بر زمینم آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم تارغم گسترده پرده روی چشم نازنینم خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم اشک من در وادی آوارگان ،‌آواره گشته درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته

بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم

باز کن ! مادر ،

ببین از باده ی خون مستم آخر خشک شد ، یخ بست ،

بر دامان حلقه دستم آخر آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم هر چه دل می خواست در انجام آن آزاد بودم صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم درد سینه آتشم زد ،

اشک تر شد پیکر من لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من خاک گور زندگی شد

،‌ در به در خکستر من پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم وه !

چه دانی سل چها کرده است با من ؟

من چه گویم هم نفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم از آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم ناله شد ،‌افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم خواهی از جویا شوی از این دل غمدیده ی من بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من وه ! زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم گر که شر توست ،

مادر ... بی گناهم ، کن حلالم آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را بال و پر دیگر چرا ؟

ویران که کردی پیکرم را بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را گویمش مادر!

چه سنگین بود این باری که بردم خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم بس کنین آخر ، خدارا !

جان من بر لب رسیده آفتاب عمر رفته ... روز رفته ،

شب رسیده زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم عشقها !

ای خاطرات ...ای آرزوهای جوانی ! اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی آخر ...

امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته کرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم

آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم تالباس دامادی خود پیچید به دور پیکر من تا نبیند بی کفن ،‌فرزند خود را ، مادر من...

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:, توسط |

معلم پای تخته داد می زد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود

ولی ‌آخر كلاسی ها لواشك بین خود تقسیم می كردند

وان یكی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد

برای آنكه بی خود های و هو می كرد و با آن شور بی پایان تساوی های جبری رانشان می داد

خطی خوانا به روی تخته ای كز ظلمتی تاریك غمگین بود

تساوی را چنین بنوشت یك با یك برابر هست...

از میان جمع شاگردان یكی برخاست

همیشه یك نفر باید به پا خیزد...

به آرامی سخن سر داد تساوی اشتباهی فاحش و محض است...

معلم مات بر جا ماند و او پرسید؟

اگر یك فرد انسان واحد یك بود آیا باز یك با یك برابر بود

سكوت مدهوشی بود و سئوالی سخت معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت اگر یك فرد انسان واحد یك بود آن كه زور و زر به دامن داشت بالا بود وانكه قلبی پاك و دستی فاقد زر داشت پایین بود اگر یك فرد انسان واحد یك بود آن كه صورت نقره گون چون قرص مه می داشت بالا بود وان سیه چرده كه می نالید پایین بود اگریك فرد انسان واحد یك بود این تساوی زیر و رو می شد حال می پرسم یك اگر با یك برابر بود نان و مال مفت خواران از كجا آماده می گردید یا چه كس دیوار چین ها را بنا می كرد ؟

یك اگر با یك برابر بود پس كه پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟ یا كه زیر ضربت شلاق له می گشت ؟

یك اگر با یك برابر بود پس چه كس آزادگان را در قفس می كرد ؟

معلم ناله آسا گفت بچه ها در جزوه های خویش بنویسید

                  یك با یك برابر نیست...

نوشته شده در تاريخ شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, توسط |


 

نوشته شده در تاريخ شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, توسط |

خداوندا...

پریشانم چه می خواهی تو ازجانم

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی

خداواندا...

اگر روزی زعرش خود به زیر ایی

لباس فقر بپوشی غرورت رابرای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی

و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گوی

خداوندا...

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه ی دیوار بگشایی لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرف تر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی

خداوندا...

اگر روزی بشر گردی زحال بندگانت با خبر گردی

پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن  از این بدعت

خداوندا...

تو مسئولی

خداوندا...

تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه رنجی می کشد انکس که انسان است و از احساس سرشار است

نوشته شده در تاريخ شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, توسط |

شب سیاه ، همانسان كه مرگ هست

            قلب امید در بدرومات من شكست

                 سر گشته و برهنه و بی خانمان ،

چو باد آن شب ،‌رمید قلب من ،

             از سینه و فتاد زار و علیل و كور

                   بر روی قطعه سنگ سپیدی

كه آن طرف در بیكران دور افتاده بود ،‌

             ساكت و خاموش ، روی كور گوری

                   كج و عبوس و تك افتاده و نزار

در سایه ی سكوت رزی ،

پیر و سوگوار بی تاب و ناتوان و پریشان

و بی قرار بر سر زدم ، گریستم ،

از دست روزگار گفتم كه ای تو را به خدا ،‌

           سایبان پیر با من بگو ، بگو !

                        كه خفته در این گور مرگبار ؟

كز درد تلخ مرگ وی ، این قلب اشكبار خود را در این شب

                        تنها و تار كشت ؟

                         پیر خمیده پشت ؟

جانم به لب رسید ، بگو قبر كیست این ؟

                                      یك قطره خون چكید ،

به دامانم از درخت چون جرعه ای شراب غم ،

از دیدگان مست فریاد بر كشید :

كه ای مرد تیره بخت بر سنگ سخت گور نوشته است ،

هر چه هست بر سنگ سخت گور از بیكران دور با جوهر سرشك دستی نوشته بود

آرامگاه عشق...


نوشته شده در تاريخ شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, توسط |

الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم چه می خواهی ؟

چه می جویی ، در این كاشانه ی عورم ؟

         چه سان گویم ؟

                        چه سان گریم؟

                               حدیث قلب رنجورم ؟

از این خوابیدن در زیر سنگ و خاك و خون خوردن نمی   دانی !

چه می دانی ، كه آخر چیست منظورم...

تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم ...

كجا می خواستم مردن !؟

                        حقیقت كرد مجبورم...

چه شبها تا سحر عریان ،

                         بسوز فقر لرزیدم...

چه ساعتها كه سرگردان ،

                        به ساز مرگ رقصیدم...

از این دوران آفت زا ،

                         چه آفتها كه من دیدم ...

سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان هر آن باری كه من از شاخسار زندگی چیدم فتادم

             در شب ظلمت ، به قعر خاك ،

پوسیدم ز بسكه با لب مخنت ،‌زمین فقر بوسیدم

كنون كز خاك فم پر گشته این صد پاره دامانم

                چه می پرسی كه چون مردم ؟

                چه سان پاشیده شد جانم ؟

چرا بیهوده این افسانه های كهنه بر خوانم ؟

ببین پایان كارم را و بستان دادم از دهرم كه خون دیده ،

               آبم كرد و خاك مرده ها ،

نانم همان دهری كه بایستی بسندان كوفت دندانم

به جرم اینكه انسان بودم و می گفتم : انسانم...

ستم خونم بنوشید و بكوبیدم به بد مستی وجودم حرف بیجایی شد اندر مكتب هستی شكست و خرد شد ،

افسانه شد ، روز به صد پستی كنون ...

ای رهگذر !

در قلب این سرمای سر گردان به جای گریه : بر قبرم ، بكش با خون دل دستی كه تنها قسمتش زنجیر بود ، از  عالم هستی

          نه غمخواری ، نه دلداری ،

نه كسی بودم در این دنیا در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا همه بازیچه ی پول و هوس بودم

در این دنیا پر و پا بسته مرغی در قفس بودم

در این دنیا به شب های سكوت كاروان تیره بختیها سرا پانغمه ی عصیان ، جرس بودم

در این دنیا به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی كه تا بیرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادی....

نوشته شده در تاريخ شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, توسط |

            ای آسمان ! باور مكن ،

كاین پیكره محزون منم

من نیستم ! من نیستم...

          رفت عمر من ، از دست من

          این عمر مست و پست من

یك عمر با بخت بدش

بگریستم ، بگریستم...

لیك عمر پای اندرگلم باری نسپرید از دلم

من چیستم ؟

من كیستم؟

...

نوشته شده در تاريخ شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, توسط |

ببار ای نم نم باران زمین خشك را

    تر كن سرود زندگی سر كن

دلم تنگه...

دلم تنگه. . .

بخواب ، ای دختر نازم

بروی سینه ی بازم

كه همچون سینه ی سازم

همه ش سنگه...

همه ش سنگه. . .

نشسته برف بر مویم

شكسته صفحه ی رویم

خدایا !!!

با چه كس گویم كه سر تا پای    دنیا

همه ش ننگه ...

همه ش رنگه...


نوشته شده در تاريخ شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, توسط |

بپیچ ای تازیانه ! خرد كن ، بشكن ستون استخوانم  را

            به تاریكی تبه كن ، سایه ی ظلمت

بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت

                    فروغ شب فروز دیدگانم را

                 لگدمال ستم كن ، خوار كن ،

نابود كن در تیره چال مرگ دهشتزا امید ناله سوز نغمه خوانم را

         به تیر آشیاسوز اجانب تار كن ، پاشیده كن از هم

         پریشان كن ، بسوزان ، در به در كن آشیانم را

              بخون آغشته كن ، سرگشته كن

              در بیكران این شب تاریك وحشتزا

ستمكش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را

به دریای فلاكت غرق كن ، آوازه كن ، دیوانه ی وحشی

             ز ساحل دور و سرگردان و تنها

كشتی امواج كوب آرزوی بیكرانم را با وجود این همه زجرو        شقاوتهای بنیان كن

كه می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را

طنین افكن سرود فتح بیچون و چرای كاررا سر می دهم

پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسای بر اوج قدرت انسان           زحمتكش به دست پینه بسته ،

                   میفزارم پرچم پرافتخار آرمانم را


نوشته شده در تاريخ شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, توسط |

رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهي بجز گريز برايم نمانده بود

اين عشق آتشين پر از درد بي اميد

در وادي گناه و جنونم كشانده بود


رفتم، كه داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشك هاي ديده ز لب شستشو دهم

رفتم كه ناتمام بمانم در اين سرود

رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم


رفتم مگو، مگو، كه چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشي و ظلمت، چو نور صبح

بيرون فتاده بود به يكباره راز ما


رفتم كه گم شوم چو يكي قطره اشك گرم

در لابلاي دامن شبرنگ زندگي

رفتم، كه در سياهي يك گور بي نشان

فارغ شوم ز كشمكش و جنگ زندگي


من از دو چشم روشن و گريان گريختم

از خنده هاي وحشي توفان گريختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گريختم


اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز

ديگر سراغ شعله آتش ز من مگير

مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم

مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير


روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش

در دامن سكوت به تلخي گريستم

نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها

ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم


نوشته شده در تاريخ شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, توسط |

  مي روم خسته و افسرده و زار

                    سوي منزلگه ويرانه خويش

                                   بخدا مي برم از شهر شما

                                           دل شوريده و ديوانه خويش

 مي برم، تا كه در آن نقطه دو

                   ر شستشويش دهم از رنگ گناه

                                    شستشويش دهم از لكه عشق

                                           زينهمه خواهش بيجا و تباه

مي برم تا ز تو دورش سازم

                   ز تو، اي جلوه اميد محال

                                    مي برم زنده بگورش سازم

                                          تا از اين پس نكند ياد وصال

ناله مي لرزد، مي رقصد اشك

                   آه، بگذار كه بگريزم من

                                    از تو، اي چشمه جوشان گناه

                                            شايد آن به كه بپرهيزم من

بخدا غنچه شادي بودم

                دست عشق آمد و از شاخم چيد

                                   شعله آه شدم، صد افسوس

                                           كه لبم باز بر آن لب نرسيد

عاقبت بند سفر پايم بست

               مي روم، خنده بلب، خونين دل

                                    مي روم، از دل من دست بدار

                                            اي اميد عبث بي حاصل



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.