"در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند . مردمی که صادقانه دروغ میگویندو خالصانه به نو خیانت میکنند. در این شهر هر چه تنهاتر باشی پیروزتری.!!!!"
خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟ پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید. خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟ من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟ خدا جواب داد: - اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند. - اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند. -اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند. - اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند. دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت... سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟ خدا پاسخ داد: - اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند. - اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند. - اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند. - اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند. - یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است. - اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند. - اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. - اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند. با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟ خدا لبخندی زد و گفت: فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه"
غضنفر میره جوراب فروشی و میگه : آقا من جوراب می خوام . فروشنده میگه : مردونه .
غضنفر هم دستش را دراز میکنه و دست میده و میگه : مردونه غضنفر زنشو میبره سونوگرافی بهش میگن پسر داری میگه تو رو خدا بگین اسمش چیه
یه غضنفر میره ماشینشو بیمه بدنه کنه، آخر سر که کارش تموم میشه بیمه ای بهش میگه ایشالا هیچوقت از بیمهتون استفاده نکنین. غضنفر هم برمیگرده میگه ایشالا شما هم از این پول خیر نبینین !
به لره ميگن علي يارت ميگه ما تيممون تكميله يار خودتون...
يارو تو مشهد بچش گم ميشه نذر مي كنه و ميگه: يا امام رضا دستم به دامنت، بچم پيدا بشه، ديگه غلط كنم بيام مشهد
زنه لره همه ی دندوناشو میکشه یه دونه رو میزاره . لره میگه چرا؟ میگه میخوام چادرمرو باهاش نگه دارم.
غضنفر میره لوازم ورزشی میگه پرچمه ایران رو دارین . یارو میگه آره براش میاره . یکم فکر میکنه میگه ببخشید رنگ های دیگشم میتونم ببینم؟..
یه روز دو تا آفریقاییه با یه ترکه یه چراغ جادو پیدا میکنن، یکه از اینا چراغه روپاک میکنه، یهو غوله چراغ میزنه بیرون و بهشون میگه هر کدومتون یه آرزو بکنیدآفریقاییه اولی فکر میکنه میگه منو سفید کن، از اونطرف ترکه میزنه زیره خنده، ازشمیپرسن چرا میخندی، میگه همینجوری آفریقاییه دومی هم میگه منو سفید کن، بازم ترکهمیزنه زیره خنده، ازش میپرسن چرا میخندی، میگه همینجوری بعد که نوبت ترکه میرسه، یهنیگاه به آفریقاییهای خوشحال می کنه، و میگه هر دوتاشونو سیاه کن همینجوری بعد که نوبت ترکه میرسه، یهنیگاه به آفریقاییهای خوشحال می کنه، و میگه هر دوتاشونو سیاه کن.
غضنفر داشت گریه می کرد. باباش پرسید چی شده؟ گفت: عاشق شدم! باباش گفت حالا عاشقکی هستی؟ گفت: هر کسی که شما صلاح بدونی.
غضنفر میره حج نه نماز می خوند ، نه طواف می کرد و نه . . . ازش می پرسند : تو چراهیچ کاری نمی کنی ؟میگه : به ما گفتند همه چیز با کاروانه.
غضنفر قاضی میشه ، یکی میره پیشش میگه من از همسایه ام شکایت دارم ، به من گفته : گه نخور ! غضنفر هم میگه : غلط کرده ، برو بخور . به کسی چه مربوطه ؟
غضنفر رفت تعلیم رانندگی رفیقش پرسید چطور بود؟ گفت: خوب بود ولی مربیه خیلی مذهبیبود. هر طرف من می پیچیدم می گفت یا امام رضا یا ابوالفضل.
غضنفر می ره دکتر می گه من شبا خواب می بینم با خرا فوتبال بازی می کنم. دکتر می گهبیا این قرصا رو بخور می گه: می شه از فردا بخورم امشب فیناله.
غضنفر میخواسته بچش رو نصیحت کنه! میگه: چند سالته؟ میگه: 16 سال ! میگه : خاک برسرت الان هم سن سالات 30 سالشونه. . .
.غضنفر میره تو جنگل داد میزنه میگه : ما خرس میخوریم ، شیر میخوریمیهو میبینه یهشیر پشت سرشه !داد میزنه میگه : ما بعضی وقت ها گه اضافی هم میخوریم.
از یارو میپرسند پتروس کی بود؟ میگه یه دهقان فداکار بود که وقتی گرگ یوسفش راخورد، رفت زیر تانک و انگشتشو کرد تو چشم راننده قطار. . .
وقتی کسی رو دوست داري. حاضری جون فداش کنی حاضری دنيا رو بدی فقط يک بار نگاهش کنی. به خاطرش داد بزنی.به خاطرش دروغ بگی.............رو همه چيز خط بکشی حتی رو برگ زندگی. وقتی کسی تو قلبته حاضری دنيا بد باشه........فقط اونی که عشقته عاشقی رو بلد باشه. قيد تموم دنيا رو به خاطر اون ميزنی..........خيلی چيزا رو می شکنی تا دل اون رو نشکنی. حاضری که بگزری از دوستای امروز و قديم.........اما صداشو بشنوی شب از ميون دو تا سيم. حاضری قلب تو باشه پيش اون گرو..........فقط خدا نکرده اون يک وقت بهت نگه برو. حاضری هر چی دوست نداشت به خاطرش رها کنی..........حسابتو حسابی از مردم شهر جدا کنی. حاضری هر جا که بری به خاطرش گريه کنی..........بگی که مهتاجشی و به شونه هاش تکيه کنی. وقتی کسی تو قلبته يک چيز قيمتی داری...........ديگه به چشمت نمياد اگر که ثروتی داری . حاضری هر چی بشنوی حتی اگر سرزنشه.........به خاطر اون کسی که خيلی برات با ارزشه. حاضری هر کی جز اونو ساده فراموش کنی..........پشت سرت هر چی ميگن چيزی نگی گوش کنی. حاضری که بگذری از مقررات و دين و درس............وقتی کسی رو دوست داری معنی نميده ديگه ترس
عشق يعني مستي و ديوانگي عشق يعني با جهان بيگانگي عشق يعني شب نخفتن تا سحر عشق يعني سجده ها با چشم تر عشق يعني سر به دار آويختن عشق يعني اشک حسرت ريختن عشق يعني در جهان رسوا شدن عشق يعني مست و بي پروا شدن عشق يعني سوختن يا ساختن عشق يعني زندگي را باختن عشق يعني انتظار و انتظار عشق يعني هرچه بيني عکس يار عشق يعني ديده بر در دوختن عشق يعني در فراقش سوختن عشق يعني لحظه هاي التهاب عشق يعني لحظه هاي ناب ناب . . .
زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر... مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي .... براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ... در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ... او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ... او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني.... او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد .... او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني .... او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر ... و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد... و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند
ای عشق مدد کن که به سامان برسیم چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم یا من برسم به یار و یا یار به من یا هردو بمیریم و به پایان برسیم
دلم گرفته خدایا تو دل گشایی کن من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای دل گرفته ما بین و دلگشایی کن
من که تسبیح نبودم ، تو مرا چرخاندی مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی از همین نغمه تاریک مرا ترساندی برلبت نام خدا بود – خدا شاهد ماست بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی جمع کن رشته ایمان دلم پاره شدست من که تسبیح نبودم ، تو چرا چرخاندی؟