نوشته شده در تاريخ یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:, توسط |

هنوز كاملا در قبر زندگي جابجا نشده بودم كه يكباره احساس كردم دستي آشنا و مضطرب سنگ قبرم را مي كوبد

لحظه اي بعد روح سرگردانم با ديدگان اشك آلود از لابلاي خاك قبرم به كنارم آمد

بدون هيچ گفتگو دستم را گرفت و از زيذ خاك بيرونم كشيد. نگاهي به سنگ قبرم كرد و گفت:

ببين....اين بشر دروغگو...حتي پس از مرگ تو هم... به حقيقت و آنچه را كه مربوط به توست پشت پا زده.

راست مي گفت. بروي سنگ قبرم نوشته بودند: در سال هزار و سيصد و شصت و هشت متولد و در سال هزار و سيصد و هشتاد و هفت مرد. دروغ بود.

سال شصت و هشت سالي بود كه من مردم و زندگي من پس از سالها مرگ تحميلي در سال هشتاد وهفت شروع شد.

سنگ قبرم را وارونه كردم تا حقيقت را بنويسم.

روحم اين بار با خنده گفت:

فراموش كن اين مسخره بازيها را. به كسي چه مربوط كه تو كي آمدي و كي رفتي...برو بخواب.

راست مي گفت. من هم خنده كنان رفتم و خوابيدم. چه خوابي...چه خواب خوبي.

كاش همه مي فهميدند.

كاش همه مي فهميدند



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.