هنوز كاملا در قبر زندگي جابجا نشده بودم كه يكباره احساس كردم دستي آشنا و مضطرب سنگ قبرم را مي كوبد
لحظه اي بعد روح سرگردانم با ديدگان اشك آلود از لابلاي خاك قبرم به كنارم آمد
بدون هيچ گفتگو دستم را گرفت و از زيذ خاك بيرونم كشيد. نگاهي به سنگ قبرم كرد و گفت:
ببين....اين بشر دروغگو...حتي پس از مرگ تو هم... به حقيقت و آنچه را كه مربوط به توست پشت پا زده.
راست مي گفت. بروي سنگ قبرم نوشته بودند: در سال هزار و سيصد و شصت و هشت متولد و در سال هزار و سيصد و هشتاد و هفت مرد. دروغ بود.
سال شصت و هشت سالي بود كه من مردم و زندگي من پس از سالها مرگ تحميلي در سال هشتاد وهفت شروع شد.
سنگ قبرم را وارونه كردم تا حقيقت را بنويسم.
روحم اين بار با خنده گفت:
فراموش كن اين مسخره بازيها را. به كسي چه مربوط كه تو كي آمدي و كي رفتي...برو بخواب.
راست مي گفت. من هم خنده كنان رفتم و خوابيدم. چه خوابي...چه خواب خوبي.
كاش همه مي فهميدند.
كاش همه مي فهميدند
نظرات شما عزیزان: