"نیمه شبها میدیم که میایی"
زیر لب چون کودکی اهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق الود
بر نگاهم راه میبندد
"ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبایی"
"ای نگاهت باده ای در جام مینایی"
"اه... بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله ی خوشرنگ صحرایی"
"ره بسی دور است"
"لیک در پایان این ره قصر پر نور است"
مینهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه ی ان سینه و اغوش
می شوم مدهوش
باز هم ارام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه ی ستور باد پیمایش
می درخشد شعله ی خورشید
بر فراز تاج زیبایش
می کشم همراه او زین غمگین رخت
مردمان با دیده ی حیران
زیر لب اهسته میگویند
"دختر خوشبخت!......"
نظرات شما عزیزان: