نوشته شده در تاريخ یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:, توسط |



اين منم تنهاي دنيا

عمر من يک غروب پاييزيست

ديدن اوج فراز برگها از شاخه هاي بي کسي

ديدن فرياد برگها در زير پاي عابران خسته و تنها

ديدن آن ماهي کوچک که در تنگ سکوت خود شنا ميکرد

ديدن اشکهاي آسمان بي کران

ديدن جاده اي بي انتها

بلبلم کنج قفس کز کرده بود ،بلبلک ديگر نميخواند

دستهاي خسته ام داشت از سوزه خزان زندگي مي لرزيد

تيغ مرگ بر روي رگهايم قدم ميزد قطره هاي زندگي از رگانم جاري

قدمهايش گرم بود ، جاي پايش مي سوخت

سوزشه شيرينيست ، سوزش آزادي

شب زيباي بود حس خوبي داشتم ، همه با من بودند

بي کسي مينواخت ،

تنهاي مي رقصيد ،

منم آوازه خوشه مرگ را زم زمه ميکردم

چشمه اشکهايم همچنان مي جوشيد

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.